معنی حوالی و دور و بر
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
پیرامون، گرداگرد،
(حرف اضافه) نزدیک زمان یا مکان مذکور: حوالی شب،
لغت نامه دهخدا
حوالی.[ح َ لی ی] (ع اِ) ج ِ حَولی ّ. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی اسب و گوسفند یک ساله. (مهذب الاسماء). رجوع به حولی شود. || (ص) رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
حوالی. [ح ُ لی ی] (ع ص) رجل حوالی، مرد سخت حیله گر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
حوالی. [ح َ] (از ع، اِ) پیرامون. گرداگرد. دامنه. اطراف. جوانب. نواحی. نزدیکی. (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی. بدان که لام این لفظ را کسره دادن و در آخر یای معروف خواندن بتصرف فارسیان است. زیرا که در حقیقت حوالی بفتح لام و در آخر الف مقصوره بصورت یا است و در استعمال عبارات عربی همیشه مضاف باشد بسوی یکی از ضمائر در این صورت و حالت آخرش بطور الف لفظ عَلی ̍ بیای تحتانی تبدیل می یابد، چنانکه در حدیث صحیح بخاری اللهم حوالینا و لا علینا و در این مصرع بوستان: حوالیه من کل فج عمیق، لام حوالیه را مفتوح باید خواند و مکسور خواندن غلط است. (غیاث اللغات از مزیل و صراح و قاموس و بهار عجم وغیره). و نزد بعضی حوالیه بفتح لام و در آخر یای تحتانی صیغه ٔ تثنیه است، بجهت تکریر که بضمیر مضاف شده و نونش ساقط شده است و آنچه بعضی گمان برند که حوالی بکسر لام جمع حول است، چنانکه اهالی جمع اهل است، این قیاس خطاست. زیرا که در لغت استعمال شرط است و قیاس را چندان دخل نیست. (آنندراج) (غیاث):
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
در سایه ٔ آن درخت عالی
گرد آمده آب از حوالی.
نظامی.
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول از او به هر حوالی.
نظامی.
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم بیک شبیخون بر ملک اندرون زد.
سعدی.
حوالی. [ح َ لا] (ع اِ) پیرامون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرداگرد. ولی در فارسی بکسر لام متداول و معمول است. (بهار عجم) (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال یکم شماره ٔ 3).
دور و بر
دور و بر. [دَ / دُو رُ ب َ] (ترکیب عطفی، ق مرکب) دوروور. حوالی. اطراف. پیرامون. پیرامن. حول. گرد. گرداگرد. دورتادور. گردبرگرد. (یادداشت مؤلف).
- دوروبریها، اطرافیان. حاشیه نشینان. (یادداشت مؤلف).
دور و دراز
دور و دراز. [رُ دِ] (ص مرکب، ق مرکب) طولانی. بسیار دور. سخت طولانی. طویل. (یادداشت مؤلف): متی. متو؛ دور و دراز سیر کردن. (منتهی الارب). سفر جامع؛ سیرکردن سفر دور و دراز. (از منتهی الارب). بلد سمهدر، بلد سهدر، شهر دور و دراز. مهمه مستربح، بیابان دور و دراز. (منتهی الارب).
دور و ور
دور و ور. [دَ رُ وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب، ق مرکب، از اتباع) دور وبر. اطراف. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوروبر شود.
فرهنگ واژههای فارسی سره
گرداگرد، پیرامون، نزدیکیها، دور وبر
فرهنگ معین
(حَ) [ع.] (اِ.) گرداگرد، پیرامون.
معادل ابجد
479